دیشب نیک دخت رو دعوت کرده بودیم برای شام خونمون، البته چون خیلی کوچیک بود چیزی نمیخورد فقط پستونکشو میمکید و وقتی میدید من دارم موز میخورم دلش میخواست و گریه میکرد
ماجرا از اونجا شروع میشه که ما تدارک 2 نفر مهمون دیده بودیم و عمو حسینم زنگ زد به بابام و بابامم طبق عادات فامیل دوستیش شام دعوتشون کرد اونم به فاصله 4 ساعت تا مهمانی
حالا اصل داستان اونجایی بود که مادر شام کوفته قلقلی کرده بود و با خیال راحت که همه کاراش آمادس ریلکس کرده بود و از اونجایی که بابا میترسید بزنگه بهش من زنگیدم که دیگه بعدش پشیمون شدم
خلاصه که مهمونی خوبی بود و به هرحال جوجه کبابی که از بیرون گرفتم خیلی به حفظ کانون خانواده کمک کرد
+چقدر این نی نی کوچولوها نازن ، فقط بغل من که میومد گریه میکرد
بنظرم اصن این غریزی هست بین بچه ها و این قیافه معصوم که دل هر جنبنده ای رو به رحم میاره یه جور سلاح دفاعیشونه، دوتا چشم سیاه گردالی داشت همش دلم میخواست بخورمش
+با کشف یک معجون جدید زندگی خود را متحول کردم، بدین گونه که مقدار زیادی برگ سنا با اندکی گل محمدی و مقداری نبات دم کرده، شب هنگام نوش جان کنید فرداش صبح ساعت 6 تاثیرش را میبینید.
+امروز با وجود کار فراوان ، کار را پیچانده و دراز کشیده و منتظرم فیلم هایم دانلود شود تا ببینم.
یحتمل عصری هم یک عدد بستنی 4 اسکوپ بزنم
فیلم پیشنهادی روز جمعه :
Pulp.Fiction.1994
عرض کنم که چشم رو هم گذاشتیم نوبت کنکور رسید !!
اولین تابستونی بود که همه میگفتن بشین درس بخون! منم که همش دنبال بازی و اینا بودم زورم میومد
اکباتان دبیرستان عموئیان بودم.
حالا نحوه درس خوندنم چجوری بود ؟ کارتون شکرستان قسمت کنکور صمد رو ببینین دقیقا من بودم
میگفتن هر یه ساعت درس 10 دقیقه استراحت ! منم میشستم حساب میکردم همه استراحتارو جمع میکردم یهو یه روز تعطیل میکردم درس نمیخوندم درسمم خوب بود فقط یادمه حسابان و جبرم ضعیف بودم.
خلاصه روزی یکی دوساعت درس میخوندم برقیشم به بطالت میگذروندم تابستون تموم شد و فصل مدارس شروع شد
این آزمونای قلمچی هست ؟ اون موقع 300 تومن دادم که هرهفته جمعمو به باد بدم میرفتم آزمون میدادم ظهرش لت و پار میرسیدم خونه !
یادمه اون موقع تو هر آزمون چندتا سوال از آزمون قبلی میومد بخاطر همین میشستم جوابای آزمون قبلی رو حفظ میکردم که اگه اومد بزنم. بعد تو این آزمون جدیده سوال همون بود ولی گزینه هارو جابجا میکردن خلاصه این میشد که غلط میزدم
یا اینکه یه سری جواب بخش جبر واحتمالش همش گزینه یک میشد و یکی از بچه ها همینجور شانسی همه رو یک زده بود، ترازش خیلی خوب شد بعد منم از حسادت آزمون بعدی بخش هندسه رو همه رو گزینه 2 زدم، این شد که دیگه مشاورم باهام تماس نگرفت
یکی از مشاورام جوانکی بود نادان ساعت 11 شب زنگ میزد خونمون میگفت داری چیکار میکنی؟
یه بار یه چی بهش گفتم که نمیدونم چرا دیگه اونم زنگ نزد
مثلا یادمه ترازم تا 4990 رفت ولی هیچ وقت 5000 به بالا نشد
قشنگ معلوم بود کاظم قلمچی توطئه کرده بود برام
و ماجراهایی از این قبیل که داشتم و درس نمیخوندم تا نوبت کنکور رسید
حوزه امتحانیم افتاده بود سر کوچمون، روبرو سرزمین عجایب همه تستارم میزدم اصن رد خور نداشت یادمه با این دید که دانشگاه تهران من دارم میام برگه رو تحویل دادم
کنکور زبانم شرکت کردم که حوزش دانشگاه شریف بود خیلی کثیف بود دانشگاشون اصن خوشم نیومد همون بهتر که قبول نشدم
آزاد یادمه خیلی راحت بود کنکورش خداییش رتبم خوب شد گفتم درسم خیلی بد نبود فقط بازیگوش بودم
ولی کنکور یه درس بزرگ بهم داد !!!!
سالی که کنکورداشتم کسی بهم گیر نمیداد یا همش بابت هرچی کنکورو بهانه میکردم!! اما وقتی نتایج اومد فهمیدم چه گندی زدم دستم برا همه رو شد
بعله دوستان هرچیزی یه انتهایی داره نتایج اومد و خونمو شلوغ پلوغ بود.
همه در تکاپوی اینکه من چی کجا قبول شدم؟
کنکور ریاضی که شدم 47 هزار
قشنگ یادمه مامانم بالا سرم بود اینجوری
کنکور زبان شدم 8 هزار ( زبانم خوب بود همیشه 100 میزدم، اصن عمومی زیر 50 نداشتم )
کنکور آزاد اون موقع جدا بود از سراسری ، رتبم شد 54
البته برای کنکور آزاد بیشتر وقت گذاشتم تا سراسری
و اینگونه شد که .
ادامه در قسمت بعد
. سونیا همیشه میگفت: (( دوست داشتن یک آدم مثل این میمونه که آدم به یه خونه اسباب کشی کنه. اولش آدم عاشق همه چیزهای جدید میشه. هر روز صبح از چیزهای جدیدی شگفت زده میشه که یکهو مال خودش شده اند و مدام میترسه یکی بیاد توی خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلا نمیتونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه، ولی بعداز چندسال نمای خونه خراب میشه، چوب هاش توی هرگوشه ترک میخورن و آدم کم کم عاشق خرابی های خونه میشه. آدم از همه سوراخ سنبه ها خبر داره. آدم میدونه وقتی هوا سرد میشه باید چیکار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه ، کدوم قطعه کفپوش تاب میخوره وقتی آدم روش پا میذاره و یا چجوری باید در کمد لباس هارو باز کرد بدون اینکه صدا بدن. همه اینا رازهایی هستن که دقیقا باعث میشن حس کنی که توی خونه خودت هستی. ))
+اینم اون کتاب 383 صفحه ای که بخاطر تنبلی سه هفته طول کشید بخونمش. در یک کلام. بنظرم عالی بود.
داستان یه پیر مرد بد اخلاق و خودساخته که برخلاف رفتارش قلب مهربونی داره و کارای فنی رو خوب بلده و اطرافیانش حتی کار با نردبونم بلد نیستن. آخرای داستان که میرسی چشات پر از اشک میشه و وقتی صفحه آخرو میخونی یهو خندت میگیره! همون حکایت این زندگی ادامه داره .
+ فیلمشم ساختن، به زبان سوئدی هست ، به پای کتابش نمی رسه ولی با فیلمشم میشه ارتباط برقرار کرد. سکانس های سونیا رو خیلی دوست داشتم. دیگه واقعا آخرشو نتونستم تحمل کنم حسابی گریه کردم .
+ فیلمای پیشنهادی برای جمعه :)
(البته سرور بعضی از سایتا بسته شده )
1- The.Book.Thief.2013
2- A.Man.Called.Ove.2015
روز دوشنبه پدر فرمود : پسر قشنگم ! ای فرزندم! ای تپلی زیبا! نهار چی میل داری ؟
و من پاسخ دادم : لقمه ای نان بربری با پنیر تهیه کرده ،میخوریم .
و آن شد که پدر مرا به صرف دیزی دعوت نمود و مرا به جای خوبی برد
مغازه ای کوچک در یکی از دیارهای کرج دیوارها پر از عکس های قشنگ ، و یک عدد آشپز که کلا دیزی داشت با یک عدد غذای روز ، و حسابی از غذاهایش تعریف میکرد و الحق که طعم خوبی داشت.
پدر برخاست و دیزی را حساب نمود و بسی چاق بودیم و چاق تر گشتیم
امشب نیز گرسنه و لت و پار به خانه آمدیم و مادر یک ماهیتابه تا خرخره پر سوسیس و سیب زمینی تند و پر رب طبخ نموده بود که کلی کیف کرده و تشکر فراوان کردم
این است مرام ما . این از مادرمان آن نیز پدرمان
+صبح تاحالا نصف تهرونو زیر پا کز کردیم که سنگ بخریم ، فردام داریم میریم قم دنبال سنگ نما.
+عصری سر یه پروژه بودم تو شادآباد. افتضاح . برای بچه های معماری بگم ، داغون ینی من بودم کارشونو تخریب میکردم. در این حد بدونید که پاگرد اول یچیزی حدود 80 سانت بود شیب پله 70 درجه
+سرمان بس شلوغ است و دعا کنید پول بر سرمان ببارد
+ان شالله پست بعدی کتاب خواهد بود
درباره این سایت